۲۰ آذر ۱۳۹۷، ۹:۰۷

گفتاری از عزت‌­الله فولادوند دوردی

هم‌صدا با سیاه مستِ سایه تاک

هم‌صدا با سیاه مستِ سایه تاک

عزت‌­الله فولادوند دوردی درباره مجموعه قصیده‌واره‌های امیری اسفندقه می‌نویسد شهری است خوش‌طرح که از بیشتر کوچه‌پس‌کوچه‌های کوتاه و بلند قصیده‌های رنگارنگش بوی دوستی و مهربانی به‌مشام می‌رسد.

خبرگزاری مهر ـ گروه فرهنگ ـ عزت‌الله فولادوند دوردی

«سیاه مست سایه تاک» مجموعه قصیده‌واره‌های امیری اسفندقه شهری است خوش‌طرح و خوش‌منظر و دلکش، که از بیشتر کوچه‌پس‌کوچه‌های کوتاه و بلند قصیده‌های رنگارنگش بوی دوستی و مهربانی و صفا و سادگی روستا به مشام می‌رسد. بوی بهار و درخت و سبزه و گل، بوی کوه و دشت و درّه‌ها و دامنه‌های سرسبز ایران عزیز، صدای چکاوک و قمری و قناری و یاکریم و سار و سیره زمزمه‌ی جویبار، های‌های باران، هیاهوی باد و آهنگ نسیم، از همه این‌ها برتر و خوش‌تر، صدای پای زندگی و تلاش.

شهری سرشار خواب و خیال روزگار کودکی، لبریز رویاها و خاطره‌های دور و نزدیک، که دیگر سر باز آمدن ندارند.

در این شهر، طبیعتِ به‌ظاهر گنگ، زبان می‌گشاید و هم‌آوای زندگی، آمدن، بودن، کوشیدن و عشق ورزیدن را می‌ستاید و می‌سراید:

باران شبیه آبشار آمد

سرشار آمد، سیل‌وار آمد

دیدی دوباره باغچه خندید

گلدان ببین از نو بهار آمد

ای خانه‌های بی‌صدا!‌ آواز

ای کوچه‌های خسته، یار آمد ... (ص ۱۵)

**

گوش کن! چه‌چه سار است و سرود گنجشک

نیست دیگر خبر از زوزه گرگ و کفتار

شست‌وشو می‌کند این ماه، زمین در باران

تا نباشد به کدورت نفسِ خاک، دچار ... (ص۱۲۰)

**

زیر درختِ توتِ کهن‌سال دهکده

یک‌ بوسه چیدم از دهنت، آبدار بود

رقص نسیم و هلهله جوی و بوسه، گل

جشنی به زیر توتِ کهن برقرار بود ... (ص ۶۳)

**

و اما قصیده که از واژه تازی «قصد» جدا شده، و در آن قصد و منظوری خاص دنبال می‌شود؛  قالبی است برگرفته از شعر عرب. نیاز به این قاب و قالب، و کاربرد آن، بازمی‌گردد به هنگام سر بر آوردن و خیزش دوباره زبان و ادب و فرهنگ فارسی از پس دو قرن سکوت و بی‌خبری و گسست ناگزیر تاریخی بر اثر یورش تازیان بدین آب و خاک که نتیجه‌اش ترویج و گسترش رو به فزونیِ لسان عربی بوده‌است و از کار انداختن و خاموشی و فراموشی زبانِ پهلوی ـ ساسانی.

می‌گویند، شاعری در ستایش پیروزی‌های یعقوب لیث‌صفاری قصیده‌ای به زبان تازی سرود و بر او خواند؛ یعقوب که زبان عربی نمی‌دانست؛ برآشفت و با خشم گفت: «چیزی که من اندر نیابم چرا باید گفت؟»

محمدبن وصیف که دبیر رسائل او بود و ادب نیکو می‌دانست؛ در ستایش یعقوب قصیده‌ای بدین‌گونه سرود:

ای امیری که امیران جهان خاصه و عام

بنده و چاکر و مولای و سگ بند و غلام

از لی خطی وَر لوح که ملکی بدهید

به ابی‌یوسف یعقوب‌بن‌اللیث همام ... (۲)

استاد بهار، و دکتر ذبیح‌الله صفا این قصیده را نخستین قصیده زبان‌فارسی دری می‌دانند. که بعد از سال (۲۵۱ ه.ق) سروده شده‌است، بنابراین نیمه دوم سده سوم هجری را باید تاریخ آغاز قصیده‌سرایی به زبان فارسی به شمار آورد. (۳)

در آغاز سده چهارم به دست رودکی سمرقندی پدر شعر، و باغبان زبان و ادب فارسی، درخت قصیده، بلند بالا و پر شاخ و برگ می‌بالد و گل‌ریز و عطرافشان دل‌ربایی‌ها می‌کند و شور و مستی‌ها برمی‌انگیزد:

بیار آن می که پنداری روان یاقوت نابستی

و یا چون بر کشیده تیغ به پیش آفتابستی

به پاکی گویی اندر جام مانند گلابستی

به خوشی گویی اندر دیده بی‌خواب، خوابستی (۴)

به دنبال رودکی، عنصری، فرخی، منوچهری، ناصرخسرو، انوری، خاقاتی، مسعودسعد، سنایی، جمال و کمال‌الدین اصفهانی و ... می‌آیند، تا به روزگار مشروطیت و ظهور ادیب‌الممالک و ملک‌الشعرای بهار.

هرچند گویندگان متملّق و مدّاح، ظرف گران‌بهای قصیده را کاسه گدایی خود کرده و با مدح و چاپلوسی شاهان و زورمندان و فرادستان، آلوده‌اش گردانیده و قدر و قیمتش را فروکاسته‌اند؛ با این همه تغزل و تشبیب و نسیب سرآغاز، و طرح مسائل اخلاقی و تاریخی و اجتماعی و انتقادی، تا آنجا که ممکن می‌بوده بدان آبرو و اعتبار بخشیده‌است، مانند تغزّل و تشبیت‌های فرخی و منوچهری و بیشتر قصیده‌های ناصرخسرو، شکوائیه‌های مسعود سعد و خاقانی، نقدهای ناصرخسرو، سنایی بر اوضاع دینی و اجتماعی

جنبش مشروطیت، همه سازمان‌ها و نهادهای سنت‌زده و سنگ شده جامعه، از جمله ادبیات ما را زیر و رو کرد و حال و هوایی مردم‌پسند بخشید. خاک باغچه، آفت رسیده قصیده را که قرن‌ها بود در قالب مستطیل شکل و فرسوده خود، جز خار و خسِ مدیحه‌خوانی و ثناگویی محصولی دیگر به بار نمی‌آورد؛ یک‌باره بیرون انداخت، خاکی پرقوت و روینده جایش ریخت، و بذرهایی تازه و دلخواه در آن پاشاند. بذر حق‌طلبی و عدالت‌خواهی و قانون، بذر آزادی و آبادی، بذر ایران‌دوستی. همان کاری که با بسیاری از چکامه‌های بهار و شماری از قصیده‌های ادیب‌الممالک و ایرج میرزا انجام داد.

اما این اندک دگرگونی در محتوا و درون‌مایه ساختمان سنّتی قصیده نمی‌توانست عطش نوجویی و پویایی و تنوّع‌خواهی جامعه را فروبنشاند و دردی را دوا کند، لاجرم از درون شرایط تاریخی و خواست‌های اجتماعی، علی اسفندیاری (نیما یوشیج) سر برآورد و در عالم شعر و شاعری طرحی مبتکرانه و طرفه درانداخت؛ و با شعر به ظاهر عجیب، و  غریب خود «آب در خوابگه مورچگان ریخت» و ذهنیت‌های معتاد و خوی‌گرفته با سبک و سیاق ادب کهن را دچار حیرت ساخت.

پیشنهاد و پیام نویافته و هنری او در واقع شورش، یا، نه، زلزله‌ای بود به ظاهر بنیان‌کن و در حقیقت بازآفرین، که همه عناصر و عوامل و ابزارهای سنتی شعر را زیر و رو کرد و به هم ریخت، تا با همان مواد و مصالح، ساختمان و ساختاری نو برآورد.

از منظری این‌چنین خردمندانه و مترقی: زاویه و افق دید، نوع نگاه به هستی پیوسته در حال پویندگی، درون‌مایه و محتوای شعر، طول مصرع‌ها، جای قافیه‌ها، گزینش و چینش واژه‌ها و تعبیرها، موسیقی کلام، صورت‌های خیال و ... همه و همه هم‌گام با زمانه، باید به تغییر بنیادی تن در دهند.

توجه به این پدیده نوخاسته هنری، در پیروان و هواداران شعر نیمایی، این اندیشه و باور را به وجود آورد که دوران شعر کلاسیک به سر آمده و قالب‌های سنتی، از قصیده و غزل گرفته تا مثنوی و قطعه و مسمط و ترجیع‌بند و ... دیگر کمترین کاربرد شعری نخواهند داشت.

اما علیرغم این نظر، عملاً ثابت شد، که در صورت داشتن نبوغ و توان و شایستگی‌های لازم، در هر قاب و قالب و ظرفی می‌توان شعری سرود دارای جان و جوهر تمام عیار یک شعر ناب، هم‌چنانکه مهدی حمیدی شیرازی در چارچوب قصیده و مثنوی، شهریار و سایه و سیمین و منزوی و محمدعلی بهمنی، در قالب غزل، آثاری آفریده‌اند که در قیاس با کارهای درخشانِ نیما، شاملو، اخوان، فروغ، شفیعی، آتشی، و نادرپور، چیزی کم ندارند.

اسفندقه در ادامه این راه، و ردّ آن نظر، با خلق آثاری ارجمند به خوبی نشان می‌دهد که هنوز قالب‌های کهن از جمله قصیده، قابلیّت و کارآیی آن را دارند که ظرف بسیاری از محتواها و رویدادها و اقتضاهای جامعه امروزی باشند:

گفتند که دوران قصیده سپری شد

ما را خبری نیست از این قصه که گفتند

ما حوصله توبه از این شیوه نداریم

ما دل نتوانیم از این زمزمه برکند

در سینه من دغدغه کهنه و نو نیست

من شاعرم از پای مرا شعر درافکند

من شعر طلب می‌کنم و تشنه شعرم

و آن شعر چه از خاک بخارا و سمرقند ...

شعری که شریف است چه کهنه چه نوآئین

و آن شعر چه از خاک خراسان چه نهاوند ... (۵)

**

با این حساب، در نظر او شعر، قالب و ظرف قدمایی و نیمایی نمی‌شناسد؛ شراب در هر ظرفی شراب است، ساغر و مینای بلورین، یا خم و سبوی سفالین نه به مستی و طرب‌انگیزی‌اش می‌افزاید، و نه می‌کاهد.

اسفندقه شیفته و شوریده قصیده‌ است. آن را با هیچ قالب دیگری عوض نمی‌کند و از آن به هیچ روی دل برنمی‌کند، او را چون معشوقه‌ای بس محبوب و دلربا با همه وجود دوست می‌دارد و در توصیفش می‌سراید:

آه ای قصیده از تو رهایی مرا مباد

از تو به هیچ وجه جدایی مرا مباد

از تو اگر جدا شوم ای قالب کهن

از چنبر سکوت، رهایی مرا مباد ... (ص ۲۷۱)

من کیستم که با تو بگویم تو کیستی؟

از چهره تو روی‌نمایی مرا مباد

من عاشق توام به ادب، قاضی تو نه

در حق تو، نه! حکم قضایی مرا مباد ...

از تو گرفته‌ام صله می‌گیرم از تو هم

غیر از تو هیچ حاتم طایی مرا مباد ...

چندان دل در گرو قصیده دارد، که جز آن، وجود هیچ شعر دیگری را برنمی‌تابد، چه نیمایی، چه سپید.

آه ای شرابِ کهنه زهدِ عبوس‌کش

شعر دروغ، شعر ریایی مرا مباد

شعر سپید آمد و رویم سیاه آه

در سایه تو هیچ سیایی مرا مباد

یاران اگر شدند به جادوی شعر نو

در برج عاج وهم، دعایی مرا مباد ...

شعر سپید من تویی ای آبی بلند

در ساحت تو کهنه‌گرایی مرا مباد ...

در این رهگذر تا بدانجا پیش‌ می‌رود، که آن‌ را برتر از همه قالب‌های کهنه و نو می‌داند و زاینده غزل و مثنوی و قطعه و رباعی می‌شناسد.

قطب قوالبی همه در شعر پارسی

غیر از تو هیچ قالب غایی مرا مباد ...

با تو غزل نخست نه آیا به چلّه بود؟

ها! بود و هیچ نابه‌روایی مرا مباد ...

اسفندقه در این شعر به توانایی و استواری تمام قصیده را بیش از استحقاق ستوده و برتری داده‌است.

فردوسی­ات سروده در آهنگ مثنوی ...

حجم کبود و جیغ بنفش و سفید و زرد

در روزگار، هیچ صدایی مرا مباد...  (۶) صفحه ۲۷۱

هم­چنان که ملاحظه می‌­فرمایید، بر مرکب طبع توانا به هر سوی تاخته و هر چه دلش خواسته در ظرف این قصیده جا داده است، بی­‌آنکه قالب سنتی و طول مصرع­‌ها و قافیه و ردیف­‌ها و وزن عروضی مانع و مشکلی در راهش ایجاد کرده باشند.

این سرپنجگی در کار سخن، زنده یاد «دکتر حمیدی» را به خاطر می­‌آورد آنجا که در انتقاد و افکار شعر نیما ـ پدر بنیان­گذار شعر مترقی این روزگار ـ لجوجانه، قصیدۀ استوار و باصلابتِ: «مصاحبه و شوخی با نیما» را سرود و در حضور نیما و ملک­‌الشعرای بهار، برخواند:

به شعر اگر چه کسی آشنا چون نیما نیست

سوای شعر خلافی میانۀ ما نیست...

تا بدانجا که می­گوید:

در این قصیده ببین، قصه­‌ها نو بشنو

ز هر چه خواست‌ه­ام یک نگفته بر جا نیست

ولی ادای سخن مشکل است و جا نفرسا

چو کلک من همه را نیز کلک­ گویا نیست (۷)

و این همان کیفیّتی است که اسفندقه از عهده­‌اش به خوبی برآمده است.

همانگونه که در آغاز این جستار آمد؛ دفتر قصیده­‌واره­‌های امیری­‌اسفندقه را، شهری خوش طرح و زیبا توصیف کردیم، خود او نیز از شعرش با همین تشبیه و تعبیر یاد می­‌کند:

قصیده شهر کلام و غزل در آن شهر

هم از قدیم چنین بود و دیده آمده ­است... (۸)

طبیعت بی­کران با همۀ گوناگونی و نماد و نمودهای شگفت‌­انگیزش از یک سو، جامعه با همۀ وابستگان و رویدادها در کنار مسائل فردی و شخصیتی شاعر از سوی دیگر، شهروندان شهر کلام اسفندقه به شمار می­­‌آیند.

طبیعت را در قصیده­‌واره­‌های: باران، برگ، برف­‌های سه­‌گانه، پاییز، دماوند، اسفندهای چندین­­‌گانه، غزل قصیدۀ کویر، آسمان، دریا و.... می­‌توان تماشا کرد و لذت برد.

«باران»

باران شبیه آبشار آمد

سرشارآمد، سیل­‌وار آمد

آمد شبیه سیل، اما سبز

بی­‌دلهره، بی­‌داردار آمد (ص۱۵)

«برگ»

زرد است؟ نه! قرمز؟ نه! بگو پس به چه رنگ است

این برگ که می‌­افتد و این قدر قشنگ است

هم قهوه­‌ای سوخته هم قرمز روشن

این برگ خدایا چه­‌قدر رنگ به رنگ است (ص۵۰)

«پاییز»

پاییز فراز آمده از راه دگر باز

پاییز دگر باره دل­انگیزتر از پار

سرد است ولی روشن و رویان و شکوفا

زرد است ولی سرخوش و سرزنده و سرشار... (ص۳۵۷)

«برف»

دیر است، هلا ! ببار ای برف

مردیم در انتظار ای برف

امسال نمی­رود چرا هیچ

دست و دل تو به کار ای برف؟ (ص۴۴۷)

صحنه‌­هایی از جامعه و انسان درگیر این روز و روزگار بی­فریاد، با تمام نیک و بد، غم و شادی، عشق و امید و آرزو و شکست و پیروزی­‌هایش در قصیده­‌های: کار، داغ، پرسش، شاهد، ماجرا، دهکده، کوچ، نهیب، سفر، پنجره­‌ها، خانه، و.... تصویر و گزارش شده­‌اند:

«کار»

از صبح تا شب، کار

شب تا سحر بیدار

صبح از تلف لبریز

شب از اَسف سرشار

در پیش رو درّه

در پشتِ سر دیوار ... (ص۲۱)

«خانه»

خانه‌­ها، خانه­‌های محقر

خانه­‌هایِ خفه، خوا­ب­‌آور

خانه‌­ها، خالی از پیک و پرواز

خانه­‌ها بی­‌کلاغ و کبوتر

اهل خانه، چنان خانه خاموش

خانه، چون اهلِ خانه، مکدّر (ص۲۸۶)

**

«دهکده»

فرشی به زیر پای تو از سبزه­‌زار بود

من بودم و تو بودی و فصل بهار بود

افتاده بود ماه، در آغوش جویبار

خیره نگاه ما به دلِ جویبار بود

زلفت نمی­‌گذاشت ببینم تو را درست

من تازه­‌کار بودم و او کهنه­‌کار بود... (ص۱۲)

اما نادیده نماند که در این حدیث جمع برآمده از شهر قصیدۀ اسفندقه، چنان که انتظار می­‌رود، سرگذشت دردناک فرودستان جامعه به تصویر درنیامده است؛ حال آنکه پرداختن به آن می­‌توانست ارج و اعتبار این دفتر گران­‌سنگ هنری را از آنچه هست بسی افزون­‌تر کند، بگذریم.

افزون بر نقش برجستۀ طبیعت و جامعه در شکل دادن به ساختار این قصیده‌­واره­‌ها در شعر اسفندقه بسیاری مضمون و موضوعات دیگر وجود ندارد قابل تأمل، بدین قرار:

الف) حدیث نفس یا از خود سخن گفتن: به عبارت دیگر بیان هنرمندانه­‌ی ماجراها و درگیری­‌ها و کامیابی­‌ها و شکست­‌های شخصی که به قول دکتر زرین­کوب بزرگ، هر چه خصوصی­‌تر باشد اثرش بر مخاطب بیشتر خواهد بود.

این درد دل گفتن و از رنج روزگار شکوه سر کردن با کلامی پیراسته و دقتی توصیف­‌ناشدنی، زمانی بر زبان و خامه­‌ی حماسه­‌آفرین توس جاری می­‌شود که پیری و تهی­‌دستی و نداری از درون خانه و زمستان و برف و سرما از بیرون، بدان‌گونه او را محاصره کرده­‌اند که دل بردبارش طاقت از دست می­‌دهد و زار می­‌نالد:

الا یا دل­‌آرای چرخ بلند

چه داری به پیری مرا مستند...

مرا کاش هرگز نپروردیی

چو پرورده بودی، نیازردیی...

مرا دخل و خرج ار برابر بدی

زمانه مرا چون برادر بدی

تگرگ آمد امسال برسان مرگ

مرا مرگ بهتر بود بدی از تگرگ

در هیزم و گندم و گوسفند

ببست این برآورده چرخ بلند

نماندم نمک سود و گندم، نه جو

نه چیزی پدید است تا جو درد

هوا  پرخروش و زمین پر ز جوش

خُنک آن که دل شاد دارد به­نوش

سر گوسفندی تواند برید... (۱۰)

این حدیث نفس از زبان­ خاقانی فرمانروای اقلیم قصیده­‌سرایی نیز شنیدنی است، وقتی با آن همه توانایی و چیره­‌دستی و فضل و هنر، به خاطر نگاه‌داشت دل مادر، فقر و فلاکت را می­‌پذیرد و تنگنای شروان را رها نمی­‌کند:

ای ریزۀ روزی تو بوده

از ریزش ریسمان مادر

خو کرده به تنگنای شروان

با تنگی آب و نان مادر

زیر صَلَف کسی نرفته

جز آن خدای و آن مادر

افسرده چو سایه و نشسته

در سایۀ دوکدان مادر

ای باز سپید چند باشی

محبوس به آشیان مادر

شرمت ناید که چون کبوتر

روزی­‌خوری از دهان مادر؟ ... (۱۱) صفحه ۳۸۵

***

این موضوع ـ حدیث نفس ـ در پاره‌­ای از کارهای اسفندقه به شیوه­ای دلپذیر بازتاب دارد. مثلاً در قصیده­‌وارۀ «پدر»:

پدر، نظامی مردی غریب بود و فقیر

پدر، گرسنه، ولی چشم و دل به غیرت سیر

سیاه­‌چرده و سرکش، نظربلند و نژند

نه زر ـ نه زور ـ پدر دور بود از تزویر

نژند بود و نژاده، جگرجگر جرات

هراس داشت اگر، داشت از غل و زنجیر...

فقیر لقمه و لقمانِ دردهای بزرگ

چنان به تجربه پخته، که در جوانی پیر....

نه طبل بود و نه تندر سکوت بود، سکوت

نه جلگه بود و نه جنگل، کویر بود کویر...(۱۲) ص۲۷

برملا کردن فقر و تنگدستی، در این قصیده اگرچه مربوط می­‌شود به زندگی خصوصی پدر، اما می­‌تواند روایتی هم باشد از سرگذشت شخصی شاعر که سرنوشت، بخشی از سالیان عمر او را در کنار این پدر درد پرورده رقم زده است.

همچنان که قصیده «دهکده» عشق شورانگیز او را بیت به بیت همراه کولیان باد می­‌خواند و می­‌نوازد:

فرشی به زیر پای تو از سبزه­‌زار بود

من بودم و تو بودی و فصل بهار بود

افتاده بود ماه در آغوش جویبار

خیره نگاه ما به دل جویبار بود

زلفت نمی­‌گذاشت ببینم تو را درست

من تازه­‌کار­ بودم و او کهنه­‌کار بود...

با هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را

دل در درون سینه­‌ی ما بی­قرار بود...

زیر درخت توتِ کهن­سالِ دهکده

یک بوسه چیدم از دهنت، آبدار بود

رقص نسیم و هله‌له­‌ی جوی و بوسه، گل

جشنی به زیر توت کهن برقرار بود

یک قلب تیر­خورده بر این تک درخت پیر

از روزهای غربتِ من یادگار بود... (۱۳)

ب) مرثیه

سوگنامه و تعزیت‌­سرایی در غم از دست دادن عزیزان و دوستان از دیرباز در میان سخنوران جهان مرسوم بوده است. بلندبالایان ادب و فرهنگ زبان فارسی رودکی، فردوسی، خاقانی، نظامی، حافظ و ... بر مرگ فرزندان و آشنایان هر یک در اندوه‌نامه­‌ای جان­سوز زار نالیده و به سوگ نشسته­‌اند.

سخنور توس، در روزهای سیاه پیری و فقر و دردمندی، در ماتم فرزند سی و هفت ساله­‌ی خود، مرثیه‌­ای کوتاه می­‌سراید؛ از آغاز تا به پایان همه، داغ و درد و اشک و آه؛ چندان که استاری‌کف پژوهندۀ روسی متأثر از شیوۀ بیان و رقّتِ عاطفی آن می­‌نویسد:

«این مرثیه شاهکار لیریک کوچک و یکی از بهترین نمونه­‌های این اسلوب در ادبیات کلاسیک قرون وسطی خاور زمین است. عمق و قدرت احساسات توام با صداقت و سادگی بیان، خواننده­‌ی معاصر را هم متاثر می­‌کند.»:

مرا سال بگذشت بر شصت و پنج

نه نیکو بود گر بیازم به گنج

مگر بهره گیرم من از پند خویش

براندیشم از مرگ فرزند خویش

مرا بود نوبت برفت آن جوان

ز دردش منم چون تنی بی­روان

شتابم همی تا مگر یابمش

چو یابم، به بیغاره بستایمش

که نوبت مرا بود، بی­کام من

چرا رفتی و بردی آرام من

زبدها تو بودی مرا دستگیر

چرا راه جستی ز همراه پیر

همی بود همواره با من درشت

برآشفت و یک­باره بنمود پشت

برفت و غم و رنجش ایدر بماند

دل و دیده­‌ی من به خون درنشاند...

مرا شصت و پنج و ورا سی و هفت

نپرسید از این پیر و تنها برفت (۱۴)

**

خاقانی شروانی، که مرگ نامنتظر فرزندـ امیر رشیدالدین ـ آتش­فشان وجودش را به فوران آورده، از نفس آتشناک غوغای محشر به پا می­‌کند و آتش در خشک و تر زمانه می­‌زند:

صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید

ژاله‌ی صبحدم از نرگس تر بُگشایید...

سیل خون از جگر آرید سوی بام دماغ

ناودان مژه را راه گذر بگشایید...

خواب بد دیدم...

آتشی دیدم کو باغ مرا سوخت به خواب

سر آن آتش وآن باغ به بر بگشایید..

آری آتش اجل و باغ به بر فرزند است

رفت فرزند، شما زیور و زر بگشایید

نازنینا منا، مرد چراغ دل من

همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید

خبر مرگ جگرگوشه­‌ی من گوش کنید

شد جگر چشمه­‌ی خون، چشم عبر بگشایید...

آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است

ره دروازه بر تنگ سفر بگشایید

آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک

از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید

مادرش بر سر خاک است، به خون غرق و زخلق

دم فروبست، عجب دارم اگر بگشایید...(۱۵)

**

و اما مرثیه­‌خوانی واندوه‌گساری خواجه­‌ی شیراز در غزل وداع با فرزند از دست­‌رفته، با همه­‌ی ایهام و ایجاز و رمز و رازها، از هر کنایت‌ش، صراحتی فریاد برمی­‌دارد؛ جگرسوز و جان­گذار؛

بلبلی خون دلی خورد و گلی حاصل کرد

باد غیرت به صدش خار پریشان دل کرد

طوطی‌ی را به خیال شکری دل خوش بود

ناگه‌ش سیل فنا نقش امل باطل کرد

قره­‌العین من آن میوه دل یادش باد

که چه آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

ساروان بار من افتاد خدا را مددی

که امید کرمم همره این محمل کرد

روی خاکی و نم چشم مرا خوار مدار

چرخ فیروزه طربخانه از این که گل کرد

آه و فریاد که از چشم حسود مه چرخ

در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد...(۱۶)

از شاعران برجسته­‌ی معاصر:

بهار در مرگ علامه محمد قزوینی، حمیدی­ شیرازی، در مرگ رشید یاسمی، مظاهر مصفا در مرگ بدیع‌­الزمان فروزان‌فر، شهریار، در سوگ ابوالحسن صبا، احمد شاملو، اخوان ثالث و سهراب سپهری در غم فروغ فرخزاد، سایه، سیمین، اسماعیل خویی و محمد قهرمان در سوگ مهدی اخوان ثالث هر یک مرثیه­‌هایی به یادماندنی سروده­‌اند.

اما مرثیه­­‌سرایی اسفندقه از لونی دیگر است و با لحنی دیگر و حال و هوایی دیگر. آدم درمی­‌ماند که در رویارویی با این قصیده­‌های سوگوار لب­ریز از آه و اندوه چه بگوید؟ چه بنویسد؟

شعله، شعله گریه کردم، گریه، گریه سوختم

زندگی از داغ دختر، تلخ­‌تر دیگر نداشت...

طبع من این باغ باران شسته ـ امسال ای دریغ

غیر اشک بی­‌کسی، آبی به جوی و جر نداشت

دل قناری بود، اما چه‌چه‌ش در سینه سوخت

جان کبوتر بود، اما، هیچ بال و پر نداشت.... صفحه ۳۹۴

**

آخرین دیدارمان، دیدار ؟ آه!

در کفن خوابیده دیدم، آخرت...

بسترت، تختِ روانِ دوستی

بسترت، تابوتِ رقّت‌­آورت

تخته تابوتی شکسته مثل آه

ای شکسته ناگهان بال و پرت... صفحه ۳۹۹

**

می­‌توانم دید آیا صورتت را یک نظر؟

دیدمت آخر برای بار آخر دیدمت

چشم­‌ها دریاچه­‌ی آبی، دهان فریاد سرخ

صورتت صبح قیامت بود، محشر دیدمت

در کفن شعر سپیدی، عین چشمه، مثل رود

ره سپر تا باختر از قلبِ خاور دیدمت

در کفن نه، در حریر بافته با دست عشق

در کفن نه، در صدف مانند گوهر دیدمت... (۱۷)

**

او در این زمینه سه مصیبت­‌نامه نوشته است، هر یک از دیگری دل­‌خراش­تر و جانسوزتر. هر یک چه به لحاظ فرم و ساختار کلی و پیوند محور افقی و عمودی خیال. چه از منظر شیوه­ی بیان و گزینش واژگان و خلق تعبیر و ترکیب و تصویر. چه از جهت موسیقی محزون و متناسب با روحیه‌­ی سوگوار شاعر و دیگر ویژگی‌­ها، آیتی مثال‌­زدنی در کار مرثیه­‌سرایی، سرمشق و نمونه­‌ای درست و استادانه در قصیده­‌سرای به شمار می­­‌آید.

این سه مرثیه از چنان غلیان روحی و «صداقت عاطفی» و «اثرگذاری» و «گیرایی» برخودار شده­‌اند که به شایستگیِ تمام در کنار قصیده­‌ی «صبحگاهی سر خوناب جگر بگشایید» اثر خاقانی قرار می­‌گیرند.

نخستین در سوگ دختر از دست رفته­‌ی شاعر، دومین به یاد قیصر امین­‌پور برجسته­‌ترین چهره­‌ی موّجه شعر در میان نسل شاعران پس از انقلاب بهمن ۵۷ و سومین در عزای محمد قهرمان یا به قول اخوان «محمد مِهرمان» صائب­‌شناس معروف و غزل­‌سرای توانای سبک هندی سروده شده است.

قصیده­‌واره‌­ی نخست که به مناسبت محتوای دردآلود، تشبیب و تغزّل آغازین را برنمی­‌تابد؛ دیباچه­‌ای یا سرآغازی بر پیشانی دارد متشکل از یازده بیت، که براعت استهلال آن در بیت مطلع:

نوبهاران بود اما باغ من باور نداشت

هیچ، جز ناباوری، این باغ بارآور نداشت

پایان نمی­‌پذیرد بلکه همچنان خبر اندوه‌بارش تا بیت:

عکس بی­‌قاب است؟ یا نه! قابِ عکسِ خالی است؟

وامصیبت! باغ من، امسال، نیلوفر نداشت،

که بیت «تخلّص» باشد استمرار می­‌یابد.

شایان یادآوری است که شاعر با بهره­‌گیری از صنعت بدیعی «اعنات، یا، لزوم ما لایلزم» در همه­‌ی ابیات این مقدمه، واژه­‌ی «باغ» را به کار برده است:

هم­چنان که بختِ من، از خواب سنگین، باغ من

نوبهاران بود، اما، مُردم و سَر بَرنداشت

باغِ من، با این درختان سراپا سوخته

از شکوفه، دیدم و تاجی به روی سر نداشت

سوگ‌یانه­­‌پوش، باغ سال پیشین سبز من

از پرند و پرنیان، پیراهنی در بر نداشت

عمر شیرین، بعد از این، حرف و حدیثی بیش نیست

زندگانی، تلخ‌­تر، از بردنِ دختر نداشت.. صفحه ۳۹۴ (۱۸)

سومین قصیده­‌واره که در رثای محمد قهرمان، سروده شده است در نوع خود کاری است کم­‌نظیر و ماندگار.

در این سوگ سرود، گذشته از بسیاری از ویژگی­‌ها، شگردها و طرفه­‌کاری­ه‌ای قابل تحسین، خاطره­‌ی آخرین دیدار شاعر با قهرمان نحیف و ناتوان، افتاده بر روی تخت با آن روحیه­‌ی ملول و افسرده و بی­‌حوصله، جسم تکیده و چشمان مات و مبهوت و کم­‌سو، تنها با دست­­‌افزار واژه­‌ها و ایماژ­ها، بدان‌گونه عینی و زنده و تماشایی، نقاشی و ترسیم و توصیف شده­‌اند که مخاطب گمان می­‌برد خود شخصاً ناظر آن رویدادها و دیدارها و در آن صحنه­‌ها بوده است؛ از آن روی می­‌خواهد همراه شاعر گریه سر کند:

... عید نوروز آمدم یکبار دیگر دیدمت

دیدمت، اما برای بار آخر دیدمت

با شکوه و بی­‌شکیب افتاده بودی روی تخت

آسمانی غرق در ابر شناور دیدمت

با لباسِ طوسیِ لب ریز گل­‌های سفید

مثل ابر رو به قبله، تاز­ه و ­تر دیدمت

فکر می­‌کردم خیالی خفته روی تخت­خواب

چشم­هایم کور بادا بس که لاغر دیدمت

مرگ بود آیا به روی تخت یا تو؟ آه! آه! (۱۹)

سخت ناباور، ولی در عین باور دیدمت...

با وجود قید و بندهایی دست و پاگیر مانند: وزن عروضی، قافیه و ردیف و کوتاه بودنِ مصرع­هایِ یکنواخت، با ظرفیت، اندک و بسیاری باید و نبایدهای دیگر، اسفندقه توانسته است، آنچه را از آخرین دیدار با دوست شاعرش محمد قهرمان مختصر، دل و جانش را به درد آورده و به شور و هیجان برانگیخته به آسانی با زبانی ساده و صادق، آکنده از عطوفت و حس و خون و رقت  تصویر کند، بی‌­آنکه به جوهریّت شعر آسیبی برساند و جایگاهش راتا سطح روایت فرود آورد.

مثال و مصداق­‌ها را از این قصیده­­‌ی به راستی سهل و ممتنع با هم مرور می­‌کنیم:

...با لباسِ طوسیِ لب ریزگل­‌های سفید

مثل ابر رو به قبله، تازه و تر دیدمت

**

بعض کردم ناگهان و ناگهان گفتم سلام

خنده کردی، ناگهان در خنده پرپر دیدمت

**

بُق بُقوی شعرهایت را شنیدم سوختم

در سه کنجِ بی­‌نشانی­‌ها کبوتر دیدمت

شعر خواندم، شعر خواندی ظهر شد بی­گاه شد

قصد رفتن کردم و قدری مکدّر دیدمت...

بوسه دادم روی و موی مهربانت را به درد

در حضورِ مرگ هم چون گل معطر دیدمت... (ص۴۳)

پیچ و تابی داشتی چون بیدمجنون دیدنی

با طراوات، عاشقانه، مهرگستر دیدمت...

کوچه باغی خواندی و با لهجه‌­ی تهران، بلند

گوش من روشن که تهرانی سخنور دیدمت...

آخرین دیدارمان در قبر سبزت آه! آه!

در کفن پیچیده ناگه در برابر دیدمت

در کفن سروی شکسته، در کفن سروی شهید

در کفن سر تا به پا دل، چون صنوبر دیدمت... (ص۴۰۳)

پ) به همین روال در «سیاه­ مست سایه تاک» محتوا و درون­مایه­‌های گوناگون دیگری وجود دارد قابل تأمّل، مانند: عشق، اخوانیه، دل­بستگی به زادگاه، شِکوه و گلایه، تعریف شعر وگزارش از منش و کُنش شاعران، بازگشت به دوران کودکی، توصیف و تحسین اسفندماه در چندین قصیده، نکوهش و انتقاد عرفان و اسلام، شرح سفرها و ... که بررسی یک به یک آنها قدرت و فرصت بسیار می‌طلبد

**

درباره­‌ی درون­مایه و چند و چون برخی از قصیده­‌های اسفندقه به تفصیل مطالبی آمد. اکنون لازم می­‌آید از سبک و اسلوب کار او نیز چیزی بنویسیم. امّا پیش از پرداختن به آن مقدمه­‌وار باید گفت بنا به باور استاد شفیعی­‌کدکنی هر متن یا هرنوشته­‌ای خواه­‌ناخواه دارای سبک و شیوه­‌ای است خاص خود؛ حتی مطالب و نوشته­‌های چاپ شده در روزنامه­‌ها و مجله­‌ها. بنابراین به شمار شاعران و نویسندگان هر زبان سبک و شیوه­‌ی نگارش وجود دارد که تشخیص ویژگی­‌ها و نشانه­‌های هر یک از آنها کاری است بسیار دشوارتر از آن به دست دادنِ تعریفی است جامع و مانع که در شناخت سبک سخنوری و شیوه­‌های گوناگون نگارشی شاعران و نویسندگان، کارآییِ مطلوب و مورد نظر سبک­‌شناسی را داشته باشد.

با این همه دکتر سیروس شمیسا در تعریف سبک می­‌نویسد: «سبک وحدتی است که در آثار کسی به چشم می­‌خورد. یک روح یا ویژگی­‌های مشترک و متکرر در آثار کسی است.» (۲۰)

او برای شناخت و دسترسی به این وحدت پراکنده در آثار یک هنرمند از بررسی و جست‌وجوی مشروح و مفصل نظریه­‌های مختلف سبک­‌شناسان و شعرشناسان مجمل و موجزی با سه عنوان فراهم آورده و ملاک و معیار شناخت قرار داده است:

نگرش خاص، گزینش، عدول از هنجار

بیشتر قصیده‌ای «سیاه­‌مست سایه­ تاک» را با هر یک از این معیارها محک بزنیم، سرانجام درمی­‌یابیم که امیری­‌اسفندقه، در میدان قصیده­‌سرایی شاعری است صاحب سبک، که می­‌شود اثر انگشت، ردپا و نام و نشان­‌ها و صدای روح و دنیای درون او را در این چکامه­‌ها پی گرفت و دید و شنید.

حالا اگر در نگرش خاص که ناظر است بر نوع نگاه شاعر به جهان بیرون و شیوه­‌ی بیان او در تعبیر و تعریف آن برداشت­‌ها و یافته­‌ها، ملاک ارزیابی و شناخت سبکِ قصیده­‌های اسفندقه قرار دهیم. نتیجه­‌ی بررسی و سنجش ما مثبت خواهد بود. (۲۲)

در ادامه­‌ی جست‌وجوی خود، حاصل دید او را نسبت به طبیعت با معیار یاد شده در نظر می­‌گیریم تا روشن شود که آیا او به قول سهراب سپهری، با چشمان شسته و نگاه زلال و تازه، پدیده­‌ها را می­‌بیند و حس می­‌کند، یا بدانگونه که رودکی و فرخی و منوچهری و انوری و مفرّی و... معاصران دیده­‌اند.

وقتی با اندکی درنگ و اندیشه به ساختار قصیده­‌های: باران، دریا، دماوند، برف، برگ، بهار، کویر، درمی­‌نگریم  به خوبی درمی­‌یابیم افزون بر برداشت و درک تازه از طبیعت، همه­‌ی عناصر و مواد شاکله قصیده­‌ها، تر و تازه و غیرکلیشه­‌ای است.

باران شبیه آبشار آمد

سرشارآمد، سیل‌­وار آمد

آمد شبیه سیل، اما سبز

بی­‌دلهره، بی­دار دار آمد

جَرجَر به جانِ جوی­‌ها افتاد

شَرشَر سراغ کشتزار آمد...

دید تازه­، دریافت تازه و بازآفرینی تازه و مبتکرانه از بند، بند این قصیده به خوبی احساس می­‌شود.

هرگاه نه به قصد نشان دادن برتر بودنیا فروتر بودن بلکه تنها به لحاظ نگرش خاص، «باران»ِ اسفندقه را شعر «باران» سروده بسیار معروف و دلپذیر دکتر مجدالدین میرفخرایی ـ گلچین گیلانی ـ بسنجیم، می­‌بینیم این پدیده­‌ی واحد طبیعی مادی ملموس ـ باران ـ دارای یک تعریف مشخص علمی، در نظر دو شاعر هم­‌روزگار، با دو بینش متفاوت دیده شده، و با دو شیوه­‌ی مختلف به توصیف و تصویر درآمده است. زیرا هر هنرمند نواندیشی صاحب اسلوب مستقلی است. باز باران با ترانه/ با گهر­های فراوان/ می­خورد بر بام خانه/ ... همین تفاوت و استقلال نگرش را در قصیده­‌ی بهار اسفندقه، با بهاریّه­‌های رنگارنگ و دل­فریب فرخی و منوچهری و دیگر شاعران می­‌شود ملاحظه کرد:

سال گذشته سبز نبودی بهار من

خیری ندید از تو دل سوگوار من

تاریک آمدی و نگاهت کبود بود

تاریک بود روز من و روزگار من

خاموش بود در تو چراغ شکوفه­‌ها

ای چلچراغ روشن شب­های تار من

باران نداشتی و ترانه نداشتی

خاموش و خشک مثل دلِ داغدار من

سال گذشته از تو نسیم نوازشی

جاری نبود در نفس زر و زار من...

در کوچه­‌ها صدای هیاهوی سبز تو

هو! ها! بیا بهار! بیا! ها! بیا بهار...

زرد و بنفش و آبی و سرخ و سپید و سبز

ای با تو رنگ­‌ها همه رنگ خدا بهار

[البته تغییر در قافیه و ردیف­‌ها به وجود آمده است]

آیا در همین ابیات نقل­‌شده، از یک قصیده­‌ی درخشان اسفندقه، نگرش ویژه و تازه به طبیعت محسوس نیست؟

این دید نو، در ظرف زبان زیبا و رسا، در قیاس با بهاریه­‌های خوش آب و رنگ فرخی و منوچهری نمود بیشتری خواهد داشت:

امسال تازه روی تر آمد همی بهار

هنگام آمدن نه بدین­‌گونه بود یار

پار از ره اندر آمد چون مفلسی غریب

بی­‌فرش  و بی­‌تجمل و بی­‌رنگ و بی­‌نگار

و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسید

اندر کشید حله به دشت و به کوه‌سار

بر دست بید بست ز پیروزه دستبند

در گوش گل فکند ز بیجاده گوشوار

از کوه تا به کوه بنفشه است و شنبلیله

از پشته تا به پشته سمن­زار و لاله­‌زار

گویی که رشته­‌های عقیق است و لاژورد

از لاله و بنفشه همه روی مرغزار

**

و:

بوستان سبز شد و مرغ درآمد به صفیر

ناله­‌ی مرغ دلارام­تر از نغمه­‌ی زیر...

**

و:

چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار

پرنیان هفت‌­رنگ اندر سرآرد کوه‌سار

خاک را چون ناف آهو مشک زاید بی­‌قیاس

بید را چون پر طوطی برگ روید بی­‌شمار.. (۲۳)
«فرخی سیستانی»

نوبهار آمد و آورد گل و یاسمنا

باغ همچون تبت و راغ بسان عدنا

آسمان خیمه زد از بی‌رم و دیبای کبود

میخ آن خیمه ستاک سمن و نسترنا...

**

و:

همی ریزد میان باغ، لولوها به زنبرها

همی سوزد میان راغ، عنبرها به مجمرها

زده یاقوت رمّانی، به صحراها به خرمن‌­ها

فشانده مشک خرخیزی، به بستان­‌ها به زنبرها...

**

و:

وقت بهار است و وقت ورد موّرد (۲۴)

گیتی آراسته چون خلد مخلّد... «منوچهری دامغانی»

زیرا نگاه اسفندقه به طبیعت، دنیای بیرون از ذهنیت، ابری است دل گرفته و سوگوار و پریشان احوال، برخاسته از دریایی متلاطم از نامرادی و فقر و نابرابری از این رو، در بهاریّه او برخلاف آثار فرخی و منوچهری نشانی از شور و شادی و می و مستی و خوش‌­باشی دیده نمی­‌شود:

خاموش بود در تو چراغ شکوفه­‌ها

ای چلچراغ روشن شب­‌های تار من...

افتاده­‌ایم زرد و کسی نیست دست گیر

نک دست ما و دامن سبز تو یا بهار... اسفندقه

حال آنکه نگرش ویژه­‌ی فرخی و منوچهری، مثل دیگر گویندگان دوره­‌ی سامانیان و غزنویان به سبب برخورداری از حاتم­‌بخشی­‌ها و صله­‌ها و انعام­‌های فراوان، نگرشی است به غایت اشرافی، آزمند مال­‌اندوزی، در جهت تن­‌آسانی و باده­‌گساری و شادخواری­‌های سیری­‌ناپذیر.

از این روی تصویرهای چشم­‌نواز آنان ـ که بیشتر تشبیه‌ی است و نه استعاری ـ اندوده در لایه­‌های زر، سیم، بی‌جاوه و عقیق و یاقوت، پیچیده در پرند و پرنیان و دیبا، سرتا پای تغزل و تشبیب­‌هایشان را فرو پوشانده است؛

این دو نگرش خاص ـ نگرش اسفندقه، فرخی و منوچهری ـ هم­‌سبک و سیاق سرایش و نگارش صاحبان خود را گواهی می­‌دهند؛ هم تفاوت و تشخّص سبک­‌ها را اعلان می­‌دارند.

اگر نگاهی داشته باشیم به قصیده­‌ی باشکوه و پرصلابت و کم­‌نظیر «دماوند» استاد بهار و قصیده­‌واره­‌ی «دماوند» اسفندقه دیگر برای نشان دادن نگرش خاص به کمترین توضیحی نیازمند نخواهیم بود:

ای دیو سپید پای در بند

ای گنبد گیتی ای دماوند

از سیم به سر یکی کله خود

ز آهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر چهر دلبند... (۲۵)  «بهار»

ای همه کوه سپید دیگر و تو دیگری

از همه شفاف­‌تر، از همه روشن­‌تری

حلقه زده دور تو این همه کوه و کُتل

این همه کوه و کتل، کودک و تو مادری

حلقه زده دور تو، مثل کبوتر همه

از همه بالاتر ای طوقیِ من می­‌پری

این همه مرغان همه، راهی سیمرغ وقاف

این همه را مرحبا! هُدهُدی و رهبری... صفحه ۱۱۴ «اسفندقه»

موضوعی یگانه، با نگرش­‌های ویژه و دوگانه.

«گزینش» به تعریف دکتر شمیسا کاربرد تعبیرها و واژه­‌های مختلف است برای بیان معنا و موضوعی واحد، مانند: بنشین، بفرما، بتمرگ، بیان معنایی واحد در جامدات واژه­‌ی گوناگون که به واسطه­‌ی نیافتن، یا نبود نمونه­‌های موافق با آن تعریف در دفتر قصیده­‌های اسفندقه به آن نمی­‌پردازیم.

«عدول از هنجار» وسیله دیگری است برای ارزیابی و شناخت سبک شاعران و نویسندگان، که آن را برون­‌رفت یا عدول و انحراف از نرم و هنجار زبان معیار تعریف کرده­‌اند.

این هنجارشکنی و خروج از فرم حاکم بر زبان بنا به نظر دکتر شمیا همه­‌ی عناصر و اجزای زبان اعم از اسم، فعل، صفت و حرف و... را دربرمی­‌گیرد.(۲۷)

عجیب­‌ترین نوع آن، در معنای قراردادی فعل روی می­‌دهد و استعاره­‌ی تبعیّه نامیده می­‌شود. شمیسا برای آن از حافظ، فردوسی، مولانا و هدایت و فروغ و سپهری، مثال­‌هایی نقل کرده است:

زمین را به خنجر بشوید همی... «فردوسی»

گوشم شنید قصه­‌ی ایمان و مست شد. «مولانا»

و نسیمی خنک از حاشیه­‌ی سبز پتو خواب مرا می­‌روبد. «سپهری»

استعاره­‌ی تبعیّه مربوط به فعل در شعر هر شاعری روی نمی­‌دهد مگر در آثار بزرگانی مانند: فردوسی، حافظ، مولوی، در میان معاصران در شعر شاملو، فروغ و سپهری.

این برجسته­‌سازی هنرمندانه در جای­‌جای قصیده­‌های اسفندقه دیده می­‌شود که نمونه­‌هایش را ملاحظه می­‌فرمایید:

تا شعر بریزیم تو را در قدم سبز

تا شعر بنوشیم از آن صبح خردمند صفحه ۱۳۱

**

مادری و بی­‌صدا آینه می­‌پروری. صفحه ۱۱۴

**

سال دیگر نکند سرد بیفتی؟ برخیز. صفحه ۱۲۱

**

قلب می­‌روید از خاک نه لاله، گوی

آینه می­‌چکد از ابر نه باران، انگار صفحه ۱۲۲

**

روشنی را فتح کردم، روشنا، آموختم. صفحه ۱۳۸

**

این عروسِ شکسته آیا کیست؟

کیست این زن، خدای من، ها کیست؟ صفحه ۱۶۹

**

خنده از چشم­ه‌ایم روان شد صفحه ۱۷۹

**

خامو­ش­‌ترین چراغ روشن (ص۱۹۵)

که در بیت­‌ها و مصرع­‌های بالا هیچ‌یک از فعل­‌های: بریزم، بنوشم، می­‌پروری، بیفتی، می­‌روید، می­‌چکد، فتح کردم، آموختم، روان شد، به معنا و مفهوم ما وُضِعَ­‌له و قراردادی خود به کار نرفته بلکه به واسطه­‌ی استعاره­‌ی تبعیّه معنای تازه­‌ای بر آنها تحمیل شده است که از قضا بسیار هم زیبا و هنرمندانه و چشم­گیر افتاده­‌اند.

مثلاً: نوشیدن در هم­‌نشینی با شعر، معنای اصلی­‌اش را از دست داده است. دیگر افعال نقل­‌شده نیز دست­‌خوش این خروج از نرم شده­‌اند.

حتّی صفت شکسته برای عروس و خاموشی برای چراغ روشن، خود گونه­‌ای خروج است از هنجار زبان معیار.

باری جدای از این موضوعات مهم سبک­شناسی در قصیده­‌های اسنفندقه ویژگی­‌های دیگری هم وجود دارد، که شماری از آنها به دلیل کابرد مکرر (= بسامد) در حوزه­‌ی برجستگی­‌های شیوه­‌ی سخنوری شاعر قرار می­‌گیرند:

ـ تکرار اسم‌های صوت: هو، ها، هی، جَرجَر، شَرشَر، بَق بَقو، تن تن، قار قار، قوقولی‌­قو، جیک جیک و ...

ـ تکرار واژه­‌ی تصدیق و تایید مانند: ها، به معنی بلی و آری.

ـ تکرار نام­‌ها مانند: باغ، پنجره، اسفند، شعر، فصل، صدا، شاعر، کسی، و... بیشتر در آغاز مصرع­‌ها و گاه به صورت لزوم مالایلزم

ـ تکرار واژه­‌های تحذیر و تنبیه و ندا مانند:  هان و هین و ای

ـ نیاوردن تشبیب و تعّزل آغازین.

ـ آوردن غزل و قطعه در میانه قصیده برخلاف معمول.

ـ تکرار مطلع در مقطع.

ـ سرایش قصیده بدون فعل مانند قصیده‌هاوار صفحه ۲۱

ـ کاربرد به‌جا و درست تعبیرها، و اصطلاحات و ضرب‌­المثل­‌های رایج در زبان ساده­‌ی مردم: نونوار، کاروبار، بُرو برگرد، رو کم کردن، نان به هم قرض دادن، چاقو دسته­‌ی خودش را نمی­‌برد، آرد بیختن و الک را آویختن، آنچه عیان است، چه حاجت به بیان است، دست از سر کسی برداشتن به جایی رسیدن، یا نرسیدن، تخته شدن در دکان، ای جانمی، راه به جایی بردن یا نبردن و...

مثلِ برو برگرد در این بیت:

باید باشی تو بی­‌برو برگرد

چه کهنه، چه نو، فقط بیا ای شعر صفحه ۲۶۲

و ضرب­‌المثل چاقو در این بیت:

چاقو نگفت دسته­‌ی خود را نمی­‌برد

کاری بکن فرو به رفاقت سرآوردند. صفحه ۲۳۶

تصویر یا ایماژ، از منظر زیبایی و اثربخشی و چگونه گفتن و به شعریت رساندن کلام نقشی دارد، انکارناشدنی، زیرا سخن و اثر تهی از آن نثری است منظوم. از این روی موضوع تصویر را در دفتر قصیده­‌های اسفندقه تا اندازه­ای لازم پی می­‌گیریم و می­‌گویم او در بسیاری از چکامه­‌ها شاعری است موفق.

برشی از مرثیه­‌ی او بر مرگ محمد قهرمان ما را با ذهنیّت تصویرپرداز او به خوبی آشنا می­‌کند:

... می­‌توانم دید آیا صورتت را یک نظر؟

دیدمت آخر برای بار آخر دیدمت

چشم‌­ها دریاچه‌­ی آبی، دهان فریاد  سرخ

صورتت صبح قیامت بود، محشر دیدمت

در کفن شعر سپیدی، عین چشمه، مثل رود

ره سپر تا باختر از قلب خاور دیدمت

در کفن نه، در حریری بافته با دست عشق

در کفن نه، در صدف مانندِ گوهر دیدمت

بی­‌صدا قنداق پیچت کرده بود انگار عشق

کودکانه در کفن مشتاقِ مادر دیدمت

جرعه­‌جرعه، خورده بودی شوکرانِ عشق را

مست افتاده به پای حوض کوثر دیدمت... صفحه ۴۰۸

چشم را، دریاچه­‌ی آبی، دهان را فریاد سرخ، کفن را شعر سپید و چشمه و رود و حریر و صدف، انگاشتن و تصویر کردن، نشانه­‌ی خلاقیت اندیشه و خیالی است نوآور و پویا که کلیشه و تقلید را بدان راهی نیست.

و «شخصیت­‌بخشی» و جان دادن به پدیده­‌های طبیعت (=تشخیص) را در این ابیات مشاهده می‌کنیم:

ای خانه­‌های بی­صدا! آواز

ای کوچه­‌های خفته! یار آمد

ای کوه­‌ها! آنک گل خورشید

ای جاده­‌ها اینک سوار آمد

هان ای زمین! شاد! و شاداب!

ای آسمان! وقت هوار آمد.. صفحه ۱۶

**

و: هو ها هله­‌ای پنجره­‌ها! باز بمانید

سرزنده، سحرخیز، سرافراز بمانید

بسته است دل و دستِ همه دیدم و هوها

ای پنجره‌­ها، پنجره­‌ها باز بمانید... صفحه ۲۱۲

**

و: سرب تفته زاییدن را در این بیت:

کویر بعدِ سحر، سرب تفته می­‌زاید

کویر بعد سحر تا غروب سوزان است.. صفحه ۱۵۹

**

و: نعش واژه­‌های سرخ:

گریان سر نعش واژه­‌های سرخ.. صفحه ۲۶۲

**

و: واژه­‌ی پوست­‌کنده:

آن واژه­‌ی پوست­‌کنده یادت هست؟ صفحه ۲۶۲

**

و: دهل دریده باریدن:

دریا دهل دریده­ می­‌بارید... صفحه ۲۶۱

**

و: حجله­‌ی وزغ:

مردابکی حقیر شدم، حجله­‌ی وزغ... صفحه ۲۲۰

**

و: کوچه­‌های زخمی ظلمت:

در کوچه­‌های زخمی ظلمت دو مرتبه... صفحه ۲۲۱

**

و: پونه­‌ی پیوند:

...می­‌روید از آغوش زمین پونه­‌ی پیوند.. صفحه ۱۲۸

**

و: ده‌­ها تصویر درخشان دیگر.

غنای واژگانی و توان احضار آنها برای گزینش و چینش در جای مناسب یکی دیگر از پایه و مایه­‌های سخن­‌سرایی است. گستردگی، فراخی، تنگی، محدودیت فضای اندیشگی هر شاعر نسبت مستقیم دارد، با فقر و غنای واژه­‌هایی که در خزانه­‌ی خاطر انباشته است، از این روی استاد شفیعی می­‌گوید: «بی­‌گمان یک شاعر بزرگ به مناسبت نیازمندی­‌هایی که در ارائه عواطف و تخیل خویش دارد، بر اثر داشتن پشتوانه­‌ی فرهنگی پهناور از واژگان وسیع و گسترده­‌ای برخوردار است، در صورتی که یک شاعر اندک­‌مایه، مجموعه­‌ی واژگانش بسیار اندک است.» (۲۸)

اسفندقه بدین لحاظ هم قصیده­‌سرایی است مستغنی و با اشراف کامل بر انبوه واژگان بی­کران.

به همین جهت در چکامه­‌هایش افزون بر واژه­‌ها و تعبیر و ترکیب­‌های بی­کران فرهنگ و ادب زبان دیرسالِ فارسی، هم واژه­‌ها و اصطلاحات جاری در زبان ساده­‌ی توده­‌ها دیده می­‌شود. مانند: دل‌شوره، کپک زده، هِی (=پیوسته، همواره)، هاوار، گُشنگی، گُسنگی، تیار، نُونوار، کوار، روم سیاه (= رویم سیاه)، پا شدن، رو کم کردن، برُو برگرد، ها (= بلی، آری)، دَس­پاچه (=عجله کردن)، بَقو بَقوی کفتر و...هم نام‌های برگرفته از زبان برادران زبانی­‌مان در سرزمین هند، مانند نهرو، سای­بابا، گاندی، اوماشانکار، تاگور، اوپانیشا ماهاراحه، ماه بهار، بودا و....

هم نام‌­های فرنگی مانند: راین، ماین، فرانکفورت، موزارت، اکهارت، شوپن، اکتبر و نوامبر و...

در پایان سخن این را نیز باید افزود که در رهگذر این همه خلاقیت­ هنری سراپا زیبایی و لطف و حلاوت و گیرایی آن هم به زبانی ساده و استوار و منسجم شایسته­‌ی آفرین، در بیان و تصویر و تجسم جرقه­‌های عاطفی جهان درون به تاثیر روی­ داده­‌های دنیای پیرامون، گه‌گاه لغزش­‌هایی دیده می­‌شود، بدین قرار:

ـ غفلت‌هایی شاید در حد ضعف تألیف، مثل فاصله­‌ی پیشوند «فرو» با «آورند» در بیت:

چاقو نگفت دسته­‌ی خود را نمی­‌برد

کاری بکن، فرو به رفاقت سرآورند. (ص۲۳۴)

و: ابهام معنای این بیت:

این خانه­ باغ، هر چه درخت رشید و شاد

نقش غمت مباد که بر سر در آورند. (ص۲۳۷)

ـ هم­نشینی ناخوشایند: «اگرچه» و «جز که» در بیت:

اغلب اگرچه جز که به هنگام هجو من

افسوس می­‌خورم من و افسوس الکنند (ص۲۳۹)

ـ ناهمگن بودن »باش» با دیگر عناصر واژگانی این بیت:

دشمنم خاک وطن شد به مروت آری

چه کنم گر نکنم باش مدارا شاعر. (ص۳۲۲)

ـ ضمیر «م» نیز همین موقعیت را دارد در بیت:

حافظ مرا مباد و مبا دام مولوی

سعدی مرا مباد و سنایی مرا مباد (ص۲۷۱)

ـ و فعل «می­‌آیی­‌ام » در بیت:

بی­شک تو آن ستاره­‌ی موعود غایبی

می­‌آیی­‌ام چنین که به چشم آشنا بهار (ص۳۰۴)

ـ کاربرد «فهمم» به جای فعل مضارع اخباری «می­‌فهمم» در این بیت اگر عیبی نداشته باشد حُسنی هم ندارد:

منظوم، چه گفته فرخی، فهمم

موزون چه سروده انوری، دانم. (ص۳۱۴)

و تکرار آن در بیت:

هم حیرت رند دربه‌در فهمم

هم نیّت شیخ منبری دانم (ص۳۱۵)

ـ نبود فعلِ دعایی «مباد» در بیت:

من آب خرابات تو را خورده­‌ام ای خاک

با نام تو مرگم، اگر از نان بنویسم (ص۳۷۸)

ـ «موبد» در بیت:

سیمرغ را خبر کن و با موبدان بگو

تا چاره­ای به دست بیاید، پر آورند. (ص۲۳۱)

نمی­تواند جایی داشته باشد زیرا دودمان رستم و مردم زابلستان و سیستان باورمند به آیین زرتشت نبوده‌اند تا «موبدان» را برای چاره­­جویی خبر کنند از این روی یکی از بهانه‌­های گشتاسب به هنگام اعزام اسفندیار به جنگ با رستم، شاید همین مساله­‌ی آئین زرتشت بوده باشد.

ـ کاربرد «بی­‌شکیب» به جای قید حالت «ناشکیبا» در بیت:

تو کجایی؟ تا بگردم بی‌شکیب

کوچه، کوچه، کو به کو، در به درت.

به نظر دکتر پرویز ناتل خانلری درست نمی­نماید. (۲۹)

ـ رد پای شعر دیگران:

نیما یوشیج در مصرع:

دلِ من، این در و دیوار به هم ریخته باز (ص۲۰۸)

کلیم کاشانی در مصرع:

تاب تن از تحمل رطل­ گرانِ شعر (ص۲۵۶)

بابا طاهر در مصرع:

طرفه خاکی به سرم ریخت صبوری که مپرس (ص۳۲۳)

مولوی در مصرع: تو کجایی تا شوم من چاکرت؟ (ص۴۰۰)

اخوان ثالث در مصرع: برفینه شنل را بنگر بر سر دوشش (ص۴۶۰)

و سرانجام سنگین‌­تر بودن کفه­‌ی غم و اندوه و تعزیّت و حرمان و نومیدی نسبت به کفه‌­ی شور و شادی و جنبش و عشق و امید و آرزو در ترازوی این قصیده­‌ها.

اما جان کلام این است که مرتضی اسفندقه به باور نویسنده این مقاله، شاعری است از تبار قصیده­‌سرایان چیره­‌دست که قالب فرسوده و فراموش­ شده‌­­ی قصیده را در روزگار نابسامانی و هرج و مرجِ شعر فارسی حیاتی دوباره و رنگ و بو و جلوه و جمالی تازه بخشیده و به اعتبار دوباره رسانیده است.

کد خبر 4481090

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
  • نظرات حاوی توهین و هرگونه نسبت ناروا به اشخاص حقیقی و حقوقی منتشر نمی‌شود.
  • نظراتی که غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط با خبر باشد منتشر نمی‌شود.
  • captcha